.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۳→
-دیانا...دیانا...بیاشام!
صدای پانیذ من و ازافکارم بیرون کشید وگفتم:
- باشه دارم میام.
ازاتاقم خارج شدم وبه آشپزخونه رفتم.همه حاضروآماده منتظر من نشسته بودن.رضا و پانیذ کنار هم ومامان و باباهم کنارهم دیگه.
منم بانیش همیشه بازم ،رفتم و روبروی پانیذ نشستم.
مامان گفت:یه وخ خجالت نکشیا!!مثال تودختر این خونواده ای،اون وخ پانیذ باید میز شام و بچینه؟!
همون طور که برای کشیدن غذا خم شده بودم،بالبخندی روی لبم گفتم: چه میز شامیم چیده این پانی خانوم!دستش دردنکنه!
مامان عصبی گفت:بحث و عوض نکن!
واسه خودم که غذا کشیدم،یه قاشق پر رو کردم توی دهنم.بعداز خوردن گفتم: مامان بیخی!حالا یه میز شام بود دیگه...
پانیذ بالبخندی روی لبش گفت:راست میگه مامان،عیبی نداره که !دیانا خسته بود...امروز رفته بود دانشگاه...منم کاری نکردم!
مامان لبخند مهربونی به پانیذ زدوگفت:قربونت برم حسابی افتادی توزحمت!
- این چه حرفیه مامان؟
هوی؟!منم هستما...توروخدا مامان مارو نگاه!همه میگن رابطه عروس ومادرشوهر شکرآبه اون وقت مامان ما و عروسش باهم دل میدن وقلوه می گیرن...همینه دیگه...همه چی تو زندگی من چَپَکیه...مامانمم به جای اینکه قربون صدقه من بره ناز پانی خانوم و میکشه!
حسابی توپم پر بود...داشتم ازحسودی می ترکیدم!
از حرصم قاشقم و پراز برنج کردم و گذاشتم تودهنم...قاشق بعدی...بعدی...بعدی...وهمین جوری یه ۲۰تا قاشق خوردم!!
مامان ورضا وپانیذ باتعجب به من زل زده بودن.رضا خنده ای کردوگفت:دیانا...چه خبرته دختر؟!نگرانتم!نترکی یه وخ. کسی نیست جمعت کنه ها!
بااین حرفش مامان وپانیذم که تااون لحظه توشوک بودن،زدن زیر خنده.
تنهاکسی که بهم نمی خندید بابابود...قربون بابای گلم بشم!آخه من چراانقدر بابام و دوست دارم؟!
نگاه محزونم و به بابادوختم و مظلوم گفتم: بابا ببین اذیتم میکنن...خب مگه چیه گشنمه دیگه!
بابا یه لبخند مهربون تحوبلم دادو روکرد به بقیه.اخم ساختگی کردوگفت: دیگه نبینم دخترم و اذیت کنینا!خب مگه چیه گشنشه دیگه.
نیشم واشده بود درحد بنز! نمی دونم چرا انقدر بچه شده بودم!شاید به خاطر کودک درونمه که انقده فعاله!خخخ
رضا باخنده گفت: بابا منم پسرتما!!منوچرا تحویل نمی گیری؟!
بابا خنده ای کردوگفت:بسه چرت گفتی رضی...بزن تورگ که ازدهن افتاد!
یهو کل آشپزخونه رفت روهوا.مامانم برخالف تصورمن مثه همیشه مسائل تکراری رو خاطر نشان نشد و همراه ماخندید.
بابای مارو چه راه افتاده! رضی روهم ازمن یاد گرفته هاالبته سعی میکنم زیاد ازش استفاده نکنم چون یکم ناجوره!!اصن قربون استعدادم تو مخفف کردن برم!!
خلاصه باکلی شوخی وخنده شام و خوردیم.چقدر من این جمع قشنگ خودمونی رو دوست داشتم:)
صدای پانیذ من و ازافکارم بیرون کشید وگفتم:
- باشه دارم میام.
ازاتاقم خارج شدم وبه آشپزخونه رفتم.همه حاضروآماده منتظر من نشسته بودن.رضا و پانیذ کنار هم ومامان و باباهم کنارهم دیگه.
منم بانیش همیشه بازم ،رفتم و روبروی پانیذ نشستم.
مامان گفت:یه وخ خجالت نکشیا!!مثال تودختر این خونواده ای،اون وخ پانیذ باید میز شام و بچینه؟!
همون طور که برای کشیدن غذا خم شده بودم،بالبخندی روی لبم گفتم: چه میز شامیم چیده این پانی خانوم!دستش دردنکنه!
مامان عصبی گفت:بحث و عوض نکن!
واسه خودم که غذا کشیدم،یه قاشق پر رو کردم توی دهنم.بعداز خوردن گفتم: مامان بیخی!حالا یه میز شام بود دیگه...
پانیذ بالبخندی روی لبش گفت:راست میگه مامان،عیبی نداره که !دیانا خسته بود...امروز رفته بود دانشگاه...منم کاری نکردم!
مامان لبخند مهربونی به پانیذ زدوگفت:قربونت برم حسابی افتادی توزحمت!
- این چه حرفیه مامان؟
هوی؟!منم هستما...توروخدا مامان مارو نگاه!همه میگن رابطه عروس ومادرشوهر شکرآبه اون وقت مامان ما و عروسش باهم دل میدن وقلوه می گیرن...همینه دیگه...همه چی تو زندگی من چَپَکیه...مامانمم به جای اینکه قربون صدقه من بره ناز پانی خانوم و میکشه!
حسابی توپم پر بود...داشتم ازحسودی می ترکیدم!
از حرصم قاشقم و پراز برنج کردم و گذاشتم تودهنم...قاشق بعدی...بعدی...بعدی...وهمین جوری یه ۲۰تا قاشق خوردم!!
مامان ورضا وپانیذ باتعجب به من زل زده بودن.رضا خنده ای کردوگفت:دیانا...چه خبرته دختر؟!نگرانتم!نترکی یه وخ. کسی نیست جمعت کنه ها!
بااین حرفش مامان وپانیذم که تااون لحظه توشوک بودن،زدن زیر خنده.
تنهاکسی که بهم نمی خندید بابابود...قربون بابای گلم بشم!آخه من چراانقدر بابام و دوست دارم؟!
نگاه محزونم و به بابادوختم و مظلوم گفتم: بابا ببین اذیتم میکنن...خب مگه چیه گشنمه دیگه!
بابا یه لبخند مهربون تحوبلم دادو روکرد به بقیه.اخم ساختگی کردوگفت: دیگه نبینم دخترم و اذیت کنینا!خب مگه چیه گشنشه دیگه.
نیشم واشده بود درحد بنز! نمی دونم چرا انقدر بچه شده بودم!شاید به خاطر کودک درونمه که انقده فعاله!خخخ
رضا باخنده گفت: بابا منم پسرتما!!منوچرا تحویل نمی گیری؟!
بابا خنده ای کردوگفت:بسه چرت گفتی رضی...بزن تورگ که ازدهن افتاد!
یهو کل آشپزخونه رفت روهوا.مامانم برخالف تصورمن مثه همیشه مسائل تکراری رو خاطر نشان نشد و همراه ماخندید.
بابای مارو چه راه افتاده! رضی روهم ازمن یاد گرفته هاالبته سعی میکنم زیاد ازش استفاده نکنم چون یکم ناجوره!!اصن قربون استعدادم تو مخفف کردن برم!!
خلاصه باکلی شوخی وخنده شام و خوردیم.چقدر من این جمع قشنگ خودمونی رو دوست داشتم:)
۲۲.۹k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.